منبع: اخوان آنلاین
ترجمه: پایگاه اطلاع رسانی اصلاح
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در این مقاله کمیاب(که برای نخستین بار، ما آن را منتشر میکنیم) داستان زندگیاش را از ولادت تا درگذشت شهید حسن البنا، برای ما بازمیگوید: راستی، او چه میگوید...
« من از پدر و مادری معمولی در منطقهی عرب الصوالحة از بخشهای مرکز شبین به دنیا آمدم. پدرم ویژگیهای قابل ذکری نداشت. مانند همه مردم نسل خود نماز میگزارد. همانند مردمِ زمانِ خود، آدمی بزرگوار بود و به ضعیفان و مسکینان نیکی میکرد. اگر ویژگی متمایزی داشته باشد همان دید وسیع اوست. او در زمان خود نمیزیست، بلکه از مردمِ هم روزگار خود دست کم صد سال جلوتر بود.
همه پدرانی که میخواستند کژیهای فرزندانشان را درست کنند عصا به دست داشتند تا با آن، این کار را بکنند. به یاد ندارم که پدرم حتا یک بار مرا زده باشد، یا بوسیده باشد. وقار، شکوه و عظمتِ وی برای ریشه دار ساختنِ اصولِ پذیرفته شدهاش در درون ما، بس بود. علاقهی بسیار وی را به تحصیل من و تکمیلِ تحصیلات و کسب یک موقعیتِ ممتاز، هیچ گاه فراموش نمی کنم. برای دوستان اندکش که به دیدارش میآمدند یا او به دیدارشان میرفت، صحبت میکرد. با وجود تحصیلاتِ اندک و دانش ناچیز خود، سخنوری ماهر و افسونگر بود. برای حفظ قرآن، وارد مکتب خانهی ده شدم. از بخت خوشِ من، ملّای ما، آدمی سنگدل و تازیانه به دست نبود، بلکه پیری نیکوسرشت و پاکیزهدل بود. حتا یک بار هم هیچ یک از ما را نَزَد و در حفظِ کتاب خدا به ما کمک میکرد.
● وکیل افسونگر
روزی پدرم در اتاق پذیرایی نشسته بود و با میهمانانش گرم صحبت بود، صدای یکی از میهمانان توجهام را به خود جلب کرد. رد صدا را گرفتم، شیوهی سخن گفتنش، شیفته و افسونم کرد و همه چیز را از یادم برد. آهنگِ صدایش مرا به اتاق پذیرایی کشاند. پیش از آن، هنگام حضور پدرم، هیچ گاه وارد پذیرایی نشده بودم. نشستم و به آن افسونگر چشم دوختم. شب نشینی پایان پذیرفت و آن آدمِ خوش سخن و دلفریب نیز بیرون رفت. از پدرم پرسیدم: او کیست؟
_ وکیل است.
_ چگونه وکیل شده است؟
_ مدرسهات را که تمام کنی، وارد دانشکدهی حقوق میشوی تا وکیل شوی.
درست از همان لحظه، که هنوز ده ساله بودم، تصمیم گرفتم وارد دانشکدهی حقوق شوم تا مانند آن میهمان، آدمی سخنور و افسونگر شوم. سالها و رخدادها یکی پس از دیگری آمدند و رفتند. آن ارادهام پابهپای من، بزرگ و بزرگتر شد. اشتیاقم به دانشکدهی حقوق نیز استوارتر شد. برنامهام را عوض نکردم و وارد دانشکدهی حقوق شدم.
● به سوی ازهر
_ برای سفر آماده شو.
_ به کجا؟
_ به قاهره تا وارد الازهر شوی.
_ آیا پس از الازهر، دانشکدهی حقوق خواهد بود؟
_ نه.
بغض گلویم را گرفت و گریستم. اما خواست پدرم چنین بود و چیزی جلودارش نبود. راه سفر در پیش گرفتم و پیوندم را با دانشکدهی حقوق گسستم، اما اشکهایم هیچ گاه نمیگسست. وارد الازهر شدم و به خواندن تجوید قرآن پرداختم. عالمانِ الازهر نتوانستند یاد آن افسونگر را از خاطرم محو کنند.
روزی پدرم به قاهره آمد و بر من وارد شد. بناگاه دید که بر برگهای نوشتهام: « فلانی وکیل... » و آن را بر سفرهای نزدیک گزاردهام. پدرم برگه را خواند، هنوز خواندن برگه را تمام نکرده بود که گفت: «فردا به الازهر نرو.»
روز بعد از دانشآموزان مدرسهی ابتدایی باب الشعریه بودم.
● تحصیل
در مدرسه ابتدایی همیشه نفر اول بودم، در دبیرستان نیز دانشآموز متوسطی بودم. در دانشکدهی حقوق از همه عقبتر بودم. به یاد ندارم که دانشآموزی بی نظم بوده باشم. بلکه همیشه منظم بودم. من دانشآموزانِ کندذهن و منظم را بر دانش آموزان نابغه و بینظم ترجیح میدهم.
به استثنای جنازهی مصطفی کامل، در طول مدت تحصیل در هیچ تظاهراتی شرکت نکردم. هیچ گاه فراموش نمیکنم که روزی به تنهایی وارد مدرسه شدم و نشستم و کسی دیگر نبود. تظاهراتِ آن روز علت چندان شاخصی نداشت تا لیاقت اعتصاب داشته باشد و من هم در آن شرکت کنم.
نزد دوستانم معروف بودم، اختلافاتِ شخصی خود را به من مرافعه میکردند. با آنکه دانشجویی با استعداد نبودم، همواره مورد اعتماد استادانم بودم.
از همان کودکی نماز میگزاردم، نماز گزاردنِ من از روی نظم و پایبندی نبود. گاه چند نماز را یکجا جمع میکردم و میخواندم. در دانشکدهی حقوق یک بار در تنگنا افتادم و سرم را به آسمان بلند کردم و راه فرجی از آن تنگنا جستم. پروردگارم به من نزدیک بود. آن تنگنا بی درنگ کنار رفت، از همان روز بنا را بر آن گزاردم که نمازها را با هم جمع نخوانم، بلکه هر نمازی را سر وقتش بگزارم. از همان لحظه، تا هنگام نوشتن این مطالب و تا زمانی که بمیرم، آن پیمانی را که با خدا بستهام نخواهم شکست.
● داستان ازدواج من
به سال 1915م. از دانشکدهی حقوق فارغ التحصیل شدم و به دفتر استاد حافظ رمضان پیوستم. در آن زمان در خانهی مردمی عالم و فاضل میزیستم. او فرزندی داشت که تنها دوست من در قاهره بود. چه بسیار آرزو کردم که کاش این عالم دختری میداشت تا با او ازدواج کنم. خداوند این آرزویم را به ناکامی مبدل نکرد. روزی تصادفی دخترش را دیدم. روز بعد از گرفتن مدرک لیسانس حقوق، نزد پدرش رفتم و دخترش را خواستگاری کردم. آن عالم فاضل به من گفت: آیا بهتر نیست پدرت بیاید و خواستگاری کند؟
به سادگی به او گفتم: یک بار پدرم، هنگامی که میخواست با مادرم ازدواج کند، چنین کاری کرد، اما اکنون من خود خواستگاری میکنم، زیرا من میخواهم ازدواج کنم نه پدرم.
آن مرد پاکدل قانع شد. پدرم را از دهات دعوت کردم تا در عقد ازدواج من حضور داشته باشد. من تنها کسی بودم که میدانستم این کار من پدرم را به اعجاب وا خواهد داشت. زیرا، همان گونه که گفتم، او در زمان خود نمیزیست، بلکه بسیاری از سنتهایی که آن روزگار را در پس میلههای خشکِ خود زندانی میکرد، از دفتر او پاک شده بودند. هنگامی که پدرم به من دست میداد گفت: همیشه از خدا آرزو میکردم که چنین اتفاقی بیفتد و تو مرا در سنگینتر وظیفهی یک پدر، که عبارت است از انتخاب برگ برنده برای فرزند خود، آسوده گردان.
بدین گونه ازدواج کردم و به کار وکالت پرداختم اما درها تنگ تر از آن بود که برای نورسیدهها باز شود. وضعیت زندگی خراب شد و کار و امید را در قاهره از دست دادم. با خودم تصمیم گرفتم برای کسب روزی هجرت کنم.
● هجرت
نقشهی مصر را به دست آوردم. در نقشه انگشت دستم را بر شهرهای مختلف مصر چرخاندم. هنگامی که صدای مؤذن برای نماز عصر بلند "الله اکبر الله اکبر" گفت، انگشتم روی شهر سوهاج بردم.
شامگاه همان روز تصمیم گرفتم موضوع هجرت و غربت از خاندان را با همسرم و شریک زندگیام در میان بگذارم، هیچ تردیدی نداشتم که او خواستهام را خواهد پذیرفت. با این وصف، هالهای از تردید، گرداگرد قلبم را احاطه کرده بود. پیش از آن که لب بگشایم، به سخن آمد و گفت:"در سودان قاضی میخواهند؛ چرا سفر نکنیم؟"
من آشفته بودم که چگونه موضوع سفر به سوهاج را با او در میان بگذارم و او سفر به سودان را پیشنهاد میکرد.
به سوهاج رفتم و خانه و دفتری دست و پا کردم. خواست خدا چنین بود که سوهاج سرآغاز خیر و برکت در زندگیام باشد. خداوند چنان گشایش در زندگیام آورد که به ذهن کسی نمیگذرد. در مدت کوتاهی از وکلای نادر سوهاج بودم.
انقلاب بزرگ مصر در گرفت. برای نخستین بار در زندگیام برای جمعیت انبوه گردآمده، سخنرانی کردم. آن روز به اهمیت تظاهرات و تشکل ایمان آوردم و به مصر خشن و انقلابی ایمان آوردم. با پایان یافتنِ انقلاب، ایمانم به تشکل و مصر سرجایش استوار ماند، اما دربارهی تظاهرات ایمانم را از دست دادم و دوباره از آن گریزان شدم.
● ایمان به قضا و قدر
روزی بناگاه نامهای از وزارت عدلیه به دستم رسید. در نامه، وزیر نوشته بود:"بنا به درخواستتان، شما در دادرسی منصوب شده اید." به یاد نداشتم که درخواستی داده باشم؛ زیرا وکیل موفقی بودم که هم نام و آوازه داشتم و هم درآمد عالی.
چند روز پس از آن نامهای از دوستی رسید که طی آن انتصاب بنده را در پست جدید تبریک می گفت:"شنیده بودم که از وکالت خسته شدهای، به این سبب درخواستی نوشتم و به نام تو امضا کردم. امیدوارم از پذیرفتن این پست خودداری نکنی تا من متهم به جعل کاری نشوم."
نام وزارت عدلیه مرا دچار تردید کرد: آیا وارد دادرسی شوم، یا وکالتِ خودم را حفظ کنم؟ نمی دانم چرا دادرسی را برگزیدم. تا امروز نیز از خود می پرسم: آیا کار درستی کردم یا به خطا رفته ام؟ و نمی توانم پاسخ قانع کننده ای بیابم.
● نخستین آشنایی با اندیشهی اخوان المسلمین
از یک شهر به شهر دیگر، از یک استان به استان دیگر، از یک دادسرا به دادسرایی دیگر، پیوسته در انتقال بودم. تا تابستان 1944م. زندگیام آرام و یکنواخت گذشت. بنابراین نمی توان با آن زبان آتشین که از صحنه های جنگ سخن میگوید، دربارهاش چیزی گفت.
در دهات بودم. با گروهی از جوانان شهر جمع شده بودم. دربارهی مشکلات گوناگون صحبت میکردیم. چیزهایی که شنیدم مرا به حیرت فرو برد. از جوانانی با تحصیلات اندک میشنیدم دربارهی مسایل کشور بهتر از سیاستمداران و اندیشوران سخن میگویند و دربارهی مسایل دینی از عالمان راسخ نیز بهتر صحبت میکنند.
شیفتهی این موضوع شدم. از آنان دربارهی منبع این دانش پرسیدم. گفتند که آنان عضو جماعت اخوانالمسلمین هستند. هنوز خورشید برنیامده بود که خود را سرباز این جماعت بزرگ یافتم. این نخستین آشنایی با اندیشهی اخوان بود.
از همان روز خود را برادر همهی آنان میدانستم. فعالیتها، نشریات و گزارشهایشان را پی میگرفتم و با برخی از آنان تماس برقرار میکردم.
روزی قرار بود اجتماع بزرگی منعقد شود که امام شهید حسنالبنا در آن سخنرانی خواهد کرد. به من گفتند برایت دعوتنامهی رسمی برای حضور در اجتماع خواهیم فرستاد. آن دعوتنامه هیچ گاه به دستم نرسید.
بعدها دریافتم که از وزارت کشور به پستخانه دستور داده بودند همه دعوتنامههای مربوط به اخوان المسلمین را پاره کنند. دعوتنامه ای که برای من فرستاده بودند، نیز پاره شده بود.
با همهی اینها تصمیم گرفتم به هر قیمتی که شده در اجتماع حضور پیدا کنم. من به همراه چهارتن از دوستانم راهی محل اجتماع شدیم. اجتماع در"جیزه" بود. وارد خیمهگاه بزرگ شدیم. به اندازهی سر سوزنی جا نبود. با این وصف راه را باز کردیم. بعضی از وکلای قبطی را که به آن اجتماع آمده بودند، شناختیم. آنان صندلیهای خود را به ما دادند. اما من اصرار کردم بر زمین بنشینم و به سخنرانی حسنالبنا گوش کنم.
سخنان خطیبان بسیاری را شنیده بودم و هر بار آرزو کرده بودم هرچه زودتر تمام کنند. اما این بار میترسیدم حسنالبنا سخنرانیاش را تمام کند. پیوسته پریشان بودم که مبادا پیش از آن که گوش و دل و اندیشهام از این افسون سرشار شوند، سخنانش پایان یابد. صد دقیقه گذشت و در همهی این مدت، دل همهی حاضران را در مشت خود قبضه کرده بود و هرگونه که میخواست آنها را میلرزاند. سخنرانیاش پایان یافت و قلبهای همه را به خودشان بازگرداند، جز قلب من را که در دستش ماند.
● نخستین دیدار با شهید حسن البنا
روز به روز به نزدیکیام با اخوان افزوده میشد. با آنان ارتباط برقرار کردم و با برخی از آنان آشنا شدم. تا آن که آَن شب فرا رسید. در دفتر بودم و بعضی از مسایل را بررسی میکردم. زنگ زدند. عادت نداشتم که در را باز کنم. اما نمیدانم چرا برخاستم، چرا رفتم و چرا در را باز کردم، تا حسن البنا را ببینم. همدیگر را به آغوش گرفتیم. وارد خانهام شد. نشستیم و دربارهی موضوعات گوناگون صحبت کردیم. نماز عشاء را با هم گزاردیم."مرشد" از خانهام بیرون شد. زان پس خودم را با قلبم در اختیار اخوان گزاردم.
● واپسین دیدار با امام شهید
ساعت 11 شب بود. زنگ زدند. در را باز کردم. حسن البنا وارد خانه شد. گزارش آخرین گفتوگوهایش را با دولت برایم باز گفت. نمیدانم چرا دلم گرفته بود و سینهام فشرده میشد. چرا سر زبانم واژهی "قتل" جمع شده بود. حس میکردم این مرد کشته خواهد شد. دستی تبهکار او را ترور خواهد کرد، زیرا هیچ حکومتی از کشتن مردی که جز ایمان چیزی در بساط ندارد، عاجز نخواهد بود.
خواست بازگردد، با او دست دادم و بناگاه او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. نمیتوانستم اشکهایم را نگه دارم یا نهان کنم. او لبخند زد و گفت:"لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا/ جز آنچه خدا برایمان نوشته به ما نخواهد رسید."
تاریکی او را در خود فروبرد؛ روز بعد ستم بود که او را در خود فروبرد. در 12 فوریه 1949م. حکومت مصر شهروندی مصری بنام حسن البنا را ترور کرد. حکومت تعهد کرد نه تنها آثار این جرم را نهان کند، که حتا به قاتل پاداش نیز بدهد.
نظرات